۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه


سخنان
دکتر علی شریعتی


من از دو کار نفرت دارم : یکی درد دل کردن که کار شبه مردهاست و یکی هم از خود دفاع کردن یا برای تبرئه کردن خود جوش زدن که کار مستضعفین و آدم های سست است. شجاع به همدرد نیاز ندارد و از ناله شرم دارد. مرد بی گناه را نیز زندگی و زمان تنها نمی گذارند. زندگی اش از او دفاع می کند؛ زمان تبرئه اش می کند. پلیدان هرگز نمی توانند پاکدامنی را آلوده کنند هر چند سنگ ها را بسته و سگ ها را رها کرده باشند

هنگامی که یک انسان بزرگ را می شناسیم که در زندگی موفق زیسته است روح او را در کالبد خویش می دمیم و با او زندگی می کنیم و این ما را حیاتی دوباره می بخشد

خدایا اندیشه و احساس مرا در سطحی پایین میاور که زرنگی های حقیر و پستی های نکبت بار و پلیدِ "شبه آدم های اندک" را متوجه شوم؛ چه دوست تر می دارم بزرگواری گول خور باشم تا همچون اینان کوچک واری گول زن

انقلابی شدن پیش از هر چیز مستلزم یک انقلاب ذهنی؛ یک انقلاب در بینش و یک انقلاب در شیوه تفکر ماست. یک انقلابی پیش از هر چیز یک جوهره دگرگونه خودساخته است. انسانی است که " خویشتن خودساخته ایدئولوژیک " را جانشین خویشتن موروثی سنتی و غریزی کرده است

کسانی هستند که فضای اندیشیدن انسانی شان در حدی است که آدم ها؛ رابطه ها؛ دوستی ها و دشمنی ها و حتی ازدواجشان بر اساس پول است یعنی به نوعی با پدرزنشان ازدواج می کنند. این انسانها برای عزیزترین کاری که در زندگی دارند بر اساس مقدار پول و منفعت نهفته در آن تصمیم می گیرند. کسانی که این محاسبات را می کنند حتی احساسات غریزی حیوان را ندارند

داستانی ساخته اند که اگر چه شوخی است ولی نمایشگر یک حقیقت است و آن اینکه موقعی که گاگارین به فضا رفته بود خبرنگاری به در خانه شان می رود و از بچه اش می پرسد: بابا کجاست؟ بچه می گوید: رفته است به فضا. می پرسد: کی برمی گردد؟ می گوید: ساعت 2 و 35 دقیقه و 7 ثانیه. بعد خبرنگار می پرسد: مامان کجاست؟ بچه جواب می دهد: رفته نان بخرد. می پرسد کی برمی گردد؟ می گوید: معلوم نیست
آن پدر در اینجا مظهر پیشرفت علمی است و آن مادر مظهر حقیقت انسان است که در روی زمین می ماند؛ و این بچه انسان فرداست که از موقعیت پدرش جز پیشرفت علمی چیزی به ارث نمی برد اما از رنج مادرش زندگی می کند. خلاصه اینکه مقدس ترین چیزی که بشر را می توانست نجات دهد امروز به صورت فاجعه آمیز ترین چیزها در آمده است

یأس انسان امروز یأسی است ناشی از آگاهی اش به خویش؛ خوش بینی انسان در تاریخ زاییده جهلش نسبت به خویش است

بر روی یک صفحه چند سوراخ به اندازه سکه های ده شاهی؛ یک ریالی؛ دو ریالی و پنج ریالی تعبیه کنید و به دو کودک یکی اشراف زاده و دیگری فقیر بدهید و به آنها بگویید تا هر یک از سکه ها را در سوراخی که هم اندازه آن است قرار دهند. اشتباهات این دو برعکس هم است: بچه اشرافزاده سکه ها را در سوراخ های کوچک تر می گذارد و با زور فشار می دهد و دیگری مشابه این کار را در سوراخ های بزرگتر انجام میدهد

به قول کتاب محمد حجازی که می گفت: چند نفر به کره مریخ رفتند و دیدند که علمای مریخ کنفرانس دارند که در آن یک نفر به آخرین فضانوردانشان که از زمین برگشته بودند می پرسد که در زمین چه خبر است؟ بعد آن آقای فضانورد می گوید که آخرین تحقیقات به این نتیجه رسیده است که در کره زمین حیات وجود دارد و موجوداتی که شعور و درک دارند به نام انسان در آن زندگی می کنند. حال برایتان از خصوصیات انسان می گویم: انسان یک مشک یا خیک است و چهار تا دستک دارد؛ این خیک یا مشک با این دستک هاروی زمین حرکت می کند و تلاش می کند و پیوسته تکثیر می شود. مشاهده شده که همیشه به جان یکدیگر می پرند؛ همدیگر را آتش می زنند و پوست می کنند و می زنند و می کشند. تمام این کارها هم به این خاطر است که بیشتر بخورند و پیوسته این مشک را پر کنند. اما کار عجیبی که ما هنوز نفهمیدیم و در حال بررسی های بیشتری در اینباره هستیم این است که اینها غذاهای سالم و میوه های شاداب و گل های بسیار لطیف و همه ادویه های طبیعی ای را که طبیعت در اختیارشان گذاشته و این همه تلاش و آدمکشی و جنایت را برای به دست آوردن آنها می کنند نمی خورند بلکه آنها را به خانه می آورند؛ پوست می کنند؛ سر و ته اش را می زنند بعد آنها را توی آب می ریزند بعد روغن می ریزند بعد می جوشانند بعد می سوزانند بعد می خورند بعد مریض می شوند بعد به عده ای به نام دکتر مراجعه می کنند بعد به آنها پول میدهند و التماس می کنند تا به زورِ دوا و تنقیه و گریه زاری؛ غذاها را از توی مشک بیرون آورد و جان مشک را نجات بدهد
این عقل فضولی است که در کار "عقل کل" دخالت می کند و بعد این همه بدبختی ها به وجود می آید. چرا موجوداتی که در طبیعت و بر اساس طبیعت زندگی می کنند (حیوانات) رنج نمی برند؟ و رنج نمی دهند؟ به خاطر اینکه انسان آنچه را که طبیعت در اختیارش قرار داده انتخاب نمی کند بلکه عقل خودش را یعنی این "عقل جزئی" و ناتوان خودش را دخالت می دهد و فضولی میکند

زمانی که من سال دوم دبیرستان بودم ، همکلاسی داشتم که از دهات اطراف خراسان بود و با اینکه کلاس دوم دبیرستان بود ازدواج کرده بود. آدم خیلی بدی هم بود. یک تیپ منفور بود و همه بچه ها از او نفرت داشتند. خیلی آدم بد دهان و بدکینه و بدقواره و بدحرف و بدهیکل و بدنیت و بدفکر بود. کلکسیون همه بدی ها را داشت، خیلی شدید هم سیگاری بود و همچنین کچل. ما او را دست می انداختیم و می گفتیم تو هم کچلی هم سیگاری هستی و هم زن داری. بعد از ده دوازده سال او را در خیابان دیدم و با هم احوالپرسی کردیم، دیدم که درست همان حرف هایی که به او می زدم از پیشانی خودم بیرون آمده: هم کچل هستم هم سیگار می کشم و هم زن دارم
سخن " تاین بین " اینست که حالت تهاجمی نسل بعد حالت تدافعی نسل پیش را که کاملاً فردی و طبیعی است تقویت می کند

من یک مرتبه ( دوران بچگی ) برای اولین بار در عمرم می خواستم سوغات بخرم. رفتم شمال؛ دیدم حصیرهای خیلی عالی و ارزان هم هست. خریدم و آوردم مشهد، گفتند: اینها را اصلاً در مشهد می بافند و در شمال اصلاً اینها نیست در حالی که من هم به زحمت پیدا کرده بودم
بسیاری از مسایلی که در اگزیستانسیالیسم هست اصلاً طلبه های ما در درس های اولیه شان می خوانند. اما روشنفکران که فرهنگ قدیم را اصلاً نمی دانند آنها را به عنوان سوغات تازه از آنجا (غرب) می آورند

آصف الدوله که مرد مصلح و روشنی بود هنگامی که والی خراسان شد به علت اصلی بدبختی مردم پی برد؛ و آن این بود که فهمید دکان های مشهد جنس های بی ربط به هم می فروشند. فرمان داد که از فردا هر دکانی را باید بلدیه تعیین کند که فروشنده چه کالایی است؛ و بعد خودش مستقیماً به بررسی پرداخت. یک روز در حین بررسی به دکانی رسید که پیدا بود مغازه توتون فروشی است اما دید در آستانه دکان تعدادی بند تنبان آویزان است! با عصبانیت گفت چه ارتباطی بین تنبان و توتون وجود دارد؟ دکاندار جواب داد: این توتون ها ما خیلی تند است، تا مشتری پک اول را می زند چنان سرفه به او زور می آورد که بند تنبانش پاره می شود. این است که هر کسی از ما یک سیر توتون می خرد دو تا بند تنبان هم رویش می گذاریم؛ این ارتباطش است قربان
ارتباط بین انحطاط و ریش، ارتباط بین عقب ماندگی و چادر، ارتباط بین بی سوادی و خط، ارتباط بین مکنده و مکیده، ارتباط بین استثمارگر و استثمارزده همگی ارتباط های عوضی هستند: ارتباط های بند تنبانی

رفتار اجتماعی آدمی تابع روح و احساس اوست که زاده محیط اخلاقی و تربیت نخستین است و افکار فلسفی آدمی تابع اندیشه و عقل او که زاده استدلال و مطالعه و علم و تحولات ناگهانی اوست

پدرم نقل می کرد که استادی داشتیم از اساتید معتبر قدیم، نعلینی و عصایی و عمامه ای مثل گنبد و ریشی مثل آبشار و شکمی همچون دهلی و گردنی همچون گردن شتری و لب و لوچه ای همچون لب و لوچه ... چه بگویم؟ برای ما درس می داد و در اثنای درس همه فکر و ذهنش یکی از طلاب بود و چشم از او برنمی داشت و سوالش همه از او و خطابش همه به او و نگاهش بر او داستانی بود و آن طلبه ممتاز شیخ محمد نام داشت؛ خط سبزی به عارض دمیده و حلق داوودی هنوز برنگشته و بر زنخدانش مویی ننشسته، آب و رنگی داشت و دل حضرت شیخ اجل مصلح الدنیا و الدین را از جا برکنده و برده بود. خلاصه روزی طلاب بر او زبان اعتراض بگشودند که ای حضرت شیخ این چه حال است که خود را و ما را همه از یاد بردی و جز در آقا شیخ محمد نمی نگری که شایسته مقام والا و شیوخیت بالای شما نیست! گفت: عجب بداندیش مردمی هستید و نادان طلابی. مگر نخوانده اید در کتب حدیث که پیغمبر فرمود که همنام مرا همه وقت و همه جا گرامی دارید و بنوازید. اتفاقاً یکی از طلاب مردی چهل و اند ساله بود؛ بربری با چشم های کج و سرخ و آبزن و قیافه ای کشیده و چروکیده و زرد و پرآبله، شبیه ته پله هندوانه ای بود که مرغ نوک زده باشد و با چند گل سالک آراسته و دندان های گراز تا نیشش از لب ها بیرون زده و گردنی خشک و پرپوست و کج و کنجل ویقه ای چرکین و عبایی وصله دار ونخ نما و ... که آن ته ها می نشست و معلوم نبود که دارد به درس گوش می دهد یا چرت می زند و نامش شیخ محمد همنام پیامبر(ص). گفتند حضرت شیخ آخر این هم شیخ محممد است پس چرا به او هیچگاه چشمی برنگردانده اید؟ گفت عجب مردمی هستید؟ همه مستحبات را که من به تنهایی نمی توانم انجام دهم؛ خوب او را شما بنوازید

جوموکنیاتا می گوید: وقتی این اروپایی ها آمدند ما زمین داشتیم آنها انجیل، اما حالا آنها زمین دارند ما انجیل

یکی از دانشمندان نامی معاصر ما نقل می کند در دوران طلبگی شبی جنب می شود و صبح در صف طولانی در انتظار نوبت مستراح می ایستد. اولاً باید همین موقع از خواب برخیزد و امروز هم میان طلاب حضور یابد تا همه ببینند برای نماز صبح برخاسته ثانیاً باید امروز هم با صف به سوی مستراح پیش رود و منتظر آزاد شدن آفتابه بماند ثالثاً به آفتابه که نایل شد در هوای سرد زمستان مسافت زیادی را تا حوض وسط مدرسه طی کند و یخ را به زحمت بشکند و آفتابه را بی خودی پر کند و دوباره به مستراح رجعت کند. حال در مستراح کارش را کرده و درمانده که با این آفتابه چه کند؛ اگر آفتابه را ول کند و بیرون آید طلاب به دو قرینه عقلی و دلالت منطقی پی به این حقیقت وحشتناک می برند که وی طهارت نگرفته است.یکی اینکه آب آفتابه استعمال نشده و دیگر اینکه اساساً صدایی شنیده نشده پس باید آفتابه را خالی کرد. اگر تطهیر کند نجس تر می شود. راه چاره منحصر به فرد این است که در حالی که با انگشتانش بازی می کند با دقت و ظرافت و رعایت تمام نکات لطیف و خاص این فن به آنها کم کم آب بریزد و موسیقی طبیعی ای را در دستگاه تطهیر بنوازد تا همسایگان طرفین که گوش به زنگ طهارت وی اند نسبت به ایمان و تقوای همدرس همفکرشان یقین حاصل کنند. او می گفت: از این همه درگیری ها و کشاکش ها و ریاکاری ها و کلک بازی ها و دلهره ها و دردسرها و این همه معضلات پیچیده و مشکلات عدیده که بر سرم ریخته بود و در برابرم طرح شده بود و مرا به سختی گرفتار خویش کرده بود ناگهان به ستوه آمدم، عقده بیرون انداختم، خلاص شدم، آزاد، رها، رسوا، و بی ریا! تا آفتابه را به زمین کوبیدم، احساس کردم جهان در نظرم جور دیگر شد، یعنی جهان بینی ام عوض شده از مستراح بیرون پریدم و یکراست رفتم به فرنگ. با دید روانشناسی می توان شناختی علمی از این واقعیت داشت که روشنفکران ضد مذهبی برخاسته از محیط ها و بالاخص خانواده های شدیداً مذهبی و احیاناً روحانی اند.

برتراند راسل راست می گوید که " ریشه همه غرایز آدمی خودخواهی است ". این را باور می کنم. این سخن مارکس درست نیست که گفت ریشه همه غرایز آدمی اقتصاد است و نه این سخن فروید که گفت ریشه همه غرایز آدمی عشق است. خودخواهی است. گویی خودخواهی در این سخن راسل همان است که پیامبر فرمود: آخرین چیزی که از قلب راستان بیرون می رود جاه طلبی است.

در جمعی، یکی از همین ایرانی هایی که از ملیت خویش فقط یک شناسنامه همراه دارند و از فرهنگ غربی یک دیپلم و از خود هیچ، همراه توریست های تابستانی از دیدن کلیسای نتردام پاریس بازگشته بود و با آب و تاب و هیجان و حیرت از عظمت و اعجاز هنر این بنا حکایت می کرد و مبهوت شده بود. در مقام مقایسه هم بر آمد میان دوچیزی که هیچ کدام را نمی شناسد که ما ایرانی ها یک بنایی با این عظمت و استحکام نداریم؛ آنچه را ساخته اند یک قرن نگذشته که ویران شده است، پنجره های زیر سقف این کلیسا در زیبایی و هنر خیره کننده است. تصادفاً یک فرانسوی که در مدرسه لوور درس می خواند و آثار هنری و معماری ما را می شناخت خنده ای از آن خنده های عاقل بر سفیه نثارش کرد و گفت: شما غیر از پیاده روی خیابان های لوکس تهران کجای ایران را گشته اید؟ این پنجره ها که با شیشه های رنگین در نتردام دیده اید تقلیدی تصنعی و غیر هندی از پنجره های رنگین مسجدی است که در ورامین شما هست با این تفاوت که این پنجره ها با شبکه های فلزی است و شبکه های ورامین، گچ بری است؛ اینها در درون بنا به کار رفته و از باد و باران و آفتاب مصون است و آنها در بیرون و در عین حال قرن هاست که همچنان استحکام و ظرافت شگفت خود را حفظ کرده است. این نمونه جزیی، حکایت از یک روح کلی می کند که منطق سور دل را به یاد می آورد و طبقه ای را از نظر فرهنگی نشان می دهد که بدین گونه با کتمان خویش و تشبه به دیگری از " خودِ تحقیر شده " اش می گریزد.

تقوا از وقایه، به معنای نگاه داشتن است نه پرهیز کردن. اگر انسان خودش را در شیشه بکند که نه باد بخورد و نه هوا و نه گرد و خاک، همین طور پاک می ماند پس بهترین پرهیزکاران بچه های مرده ای هستند که از جنین ناقص بار می آیند و در الکل نگاه شان می دارند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر